قلب چوپون فکر نی بود ...

ساخت وبلاگ
دلتنگی های آدمی راباد، ترانه ای می خواند رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد  و هر دانه ی برفی به اشکی نریخته می ماند. سکوت سرشار از ناگفته هاست از حرکات ناکرده اعتراف به عشق های نهان و شگفتی های بر زبان نیامده در این سکوت حقیقت ما نهفته است حقیقت تو و من ...   شعر : مارکوت بیگل ترجمه: احمد شاملو      نوشته شده توسط نسیم  | لینک ثابت | قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 205 تاريخ : يکشنبه 23 مهر 1396 ساعت: 6:21

وقتی ناراحتی، اشک وقتی دلتنگی، اشکوقتی بی پناهی، اشک وقتی خسته ای، اشک وقتی ترسیدی، اشک وقتی خوشحالی، اشک وقت جدایی، اشک وقت رسیدن، اشک وقت حسرت، اشک وقت سپاس، اشک وقت تولد، اشک وقت مرگ، اشک ...  اینهمه اشک اینهمه حرف که به هیچ کلامی در نمیاد و همه ش جمع میشه توی شیره ی جانی که اشکه ...  اشک گنجینه ی گرانبهایی هست که وقت اومدن به زمین به انسان هدیه شد ...  و فقط انسانه که اینهمه معنی متضاد رو میتونه در قالب اشک ابراز کنه ... شاید از این منظر بشه اشک رو همتای کلام دید ... با این تفاوت که اشک جهانشمول تر از واژه هاست  نوشته شده توسط نسیم  | لینک ثابت | قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 184 تاريخ : يکشنبه 23 مهر 1396 ساعت: 6:21

دلتنگ و خسته و پریشون بودم ...  تنها راه ارتفاع گرفتن بود ... هیچ کس نبود که باهاش برم کوه و البته توی اون هوس بی مقدمه و ناگهانی، اون وقت شب بعید بود کسی دلش بخواد با من همراه بشه ...  جرأت تنها رفتن رو توی خودم نمی دیدم ... اما بالاخره دل رو به دریا زدم ...  غار خیلی دور نبود ... اما یکمی از مسیر اصلی، پرت بود ...  سردرگم بودم که کجا برم، توی مسیر اصلی یا به سمت غار ... شانس خوبم این بود که به خاطر حضور گروه های کوهنوردی، کوه شلوغ بود ... دلم نمیخواست بین شلوغی ها باشم اما بابت حضورشون دلگرم بودم ... در نهایت تصمیمم رو گرفتم ... رفتن به غار ...  مسیر به شدت بادی بود ... غارم رو براحتی نمی دیدم ... ماه هم به نیمه راه رفتنش نزدیک شده بود ... باطری هدلایتم هم ضعیف بود ... تنها ترسم عقربها بودند ...  در نهایت یه تخته سنگ بزرگ نزدیک غارم دیدم ... مطمئن نبودم که توی اون تاریکی، غار، جای چندان امنی باشه برای همین هم نرفتم توش و به موندن پایین غار اکتفا کردم ...  کنار تخته سنگ که نشستم با خودم فکر کردم هوا سرده و آتیش لازمم ... اما حس گشتن دنبال چوب و خار و خاشاک رو نداشتم ... علاوه بر اون دلم نمی خواست گرمای خوشایند آتیش وسوسه ی موندن و به خواب رفتن توی کوه رو در من بیدار کنه چون بعید بود بتونم مقاومت کنم ... تنها شانسم این بود که یه شال گرم همراهم بود ... هرچند کفاف سرما رو نمی داد اما از هیچی بهتر بود ... شاد از اینکه بالاخره تونستم اون وقت شب تنها برم کوه ، دلتنگ از اینکه تنها به کوه رفتم ... خیره به آسمون پر ستاره و شهری با چراغهای روشن ... شهری که باید از ارتفاع می دیدمش ... ارتفاعی که خیلی چیزها رو توی خودش حل می کنه و خیلی چیزها از اونجا کوچیک میشه ...  ارتفاعی که بهم یادآو قلب چوپون فکر نی بود ......
ما را در سایت قلب چوپون فکر نی بود ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : laleh875 بازدید : 215 تاريخ : يکشنبه 23 مهر 1396 ساعت: 6:21